آشنایی و دوستی من و او را باید نتیجه یک تصادف دانست. اگر آن روز معلم مرا در کلاس در جای دیگری نشانده بود، ممکن بود من با دیگری دوست شوم. روزی که همراه ناظم دبیرستان به معلم کلاس اول معرفی شدم، در نیمکت جلو یک جای خالی بود و معلم مرا آنجا نشاند. او هم آنجا سمت چپ من نشسته بود.
پسر بچه ای بود با رنگی پریده، دندانهایی درشت و سفید و صورتی استخوانی و کمی بلند، با پوستی صاف و کمی تیره و چشمانی که در گودی آنها نگاهی افسرده و شرمگین داشت.
گاهی هر چه فکر می کنم نمی توانم علت دیگری برای این دوستی پیدا کنم. باید قبول کرد که آدم وقتی بچه است همبازی می خواهد و بعد وقتی بزرگ می شود باید دست کم یک نفر را داشته باشد که بتواند خیلی از حرف هایش را به او بگوید.
گاهی هم دلسوزی و ترحم باعث آشنایی ها می شود. همین علت ها به اضافه تصادف سبب این دوستی من با او شد. کم کم بزرگتر می شدیم و قد می کشیدیم. اما رشد او از همه بچه های مدرسه بیشتر بود؛ به خصوص این رشد در صورتش بیشتر به چشم می خورد.
در سال دوم دبیرستان گونه هایش برآمده شد و چانه اش درشت و کشیده گردید و پیشانی پهن و برجسته ای پیدا کرد، به طوری که در سال سوم بچه های کلاس به شوخی به او لقب اسب دادند. این اسم به سرعت دهان به دهان گشت و مدرسه را پر کرد. حتی به کوچه ها هم رفت و دکاندارهای محله هم از آن آگاه شدند. او دیگر با لقب اسب به رفت و آمد خود ادامه می داد.
روزهای اول از شنیدن این اسم ناراحت می شد. حتی چند بار با بچه ها گلاویز شد؛ به آنها ناسزا گفت و برایشان سنگ پرت کرد. اما رفته رفته از ناچاری با این اسم، مثل عادت کردن به یک درد کهنه، خو گرفت.
اسب اسم او بود. شاید وقتی در آینه نگاه می کرد و سر سنگین و چشمان درشت و بی حالت خود را می دید، در دل به بچه ها حق می داد و خود را سرزنش می کرد. او دیگران را مسئول نمی دانست و هر چه فکر می کرد نمی توانست دیگری را سرزنش کند.
پدر و مادر و برادران و خواهرانش همه چهره و اندام عادی داشتند و اثری از رشد بی اندازه استخوان ها در آنها دیده نمی شد. من این موضوع را بعدها فهمیدم، یعنی خودش برایم درد دل کرد. این موضوع مثل یک کلاف سردرگم بود که او بارها در آن به جستجو پرداخته بود و هیچوقت هم نتوانسته بود سررشته را به دست بیاورد.
خودش می دید که روز به روز به شکل یک اسب واقعی نزدیک تر می شود. پس تسلیم سرنوشت شد و با همان سر سنگین اسب مانندش به سازگاری خودش با بچه ها ادامه داد. من گاهی که درچهره اش خیره می شدم، از دیدن نگاه شرمنده و لب های درشت و دندان های بزرگ و سفید او نوعی ترس وجودم را فرا می گرفت و پشتم تیر می کشید.
فکر می کردم چه خوب بود که او به راستی اسب می شد و از مدرسه از میان ما می رفت. اما این تنها یک فکر بود، و او دوست من بود و در کلاس پهلوی من می نشست. برای من هم ممکن نبود از دوستی او چشم بپوشم. نوعی ترحم و دلسوزی نسبت به او در خودم حس می کردم. به نظرم می آمد که او به دوستی من احتیاج دارد و اگر من ازاو کنار بکشم، میان بچه ها تنها خواهد ماند. وقتی بچه ها خیلی سر به سرش می گذاشتند، به من پناه می آورد. در این موقع حالتی چهره اش را می گرفت که من حس می کردم از من کمک می خواهد.
سر سنگینش را پائین می انداخت، و پلک هایش فرو می افتاد. صدای به هم خوردن دندان هایش خشم او را نشان می داد و پاهایش را که به زمین می کوفت میل او را به انتقام بازگو می کرد. بعضی وقت ها هم حالت عجیبی به او دست می داد: از من هم دور می شد؛ می رفت در گوشه خلوت و تاریکی دور از بچه ها کز می کرد و به فکر فرو می رفت.
آیا نقشه انتقام می کشید یا اینکه دلش می خواست فرار کند و از میان بچه ها برود؟ کسی نمی دانست. من می رفتم و او را می کشیدم و می آوردم و شروع به بازی می کردیم. از بازی ها دویدن را دوست داشت. وقتی با چند شلنگ از همه جلو می افتاد، خوشحال می شد و دندان های درشتش نمایان می گردید. با مشت به سینه اش می کوفت و از پیروزی اش بر دیگران خرسند می شد. در یک کار دیگر هم شهرت داشت. ضربه های پایش محکم و سریع بود. وقتی بچه ها دوره اش می کردند و سر به سرش می گذاشتند و او به خشم می آمد، با ضربه های پایش به بچه ها حمله می کرد.
پس از سه چهارسالی که از دوستیمان می گذشت، در کلاس ای آخر دبیرستان دیگر شباهت او به اسب خیلی زیاد شده بود و روزبه روز به یک اسب واقعی نزدیک تر می شد. همین موضوع باعث شده بود که او بیشتر از مردم کناره بگیرد. سرش را پایین می انداخت تا نگاه های حیرت زده دیگران را بر چهره اش نبیند. کمتر درچشم کسی نگاه می کرد و به ندرت در کوچه ها پیدایش می شد.
از همه بریده بود. رفت و آمدش در کوچه ها منحصر به راهی بود که از خانه به مدرسه می آمد، آن هم در وقتی که کوچه ها خلوت بود و او می توانست دور از چشم دیگران خودش را به مدرسه برساند. درسالهای بعد دیگر آن شور واشتیاق بچه ها برای سر به سر گذاشتن او فرو نشسته بود و گرچه او از این جهت کمتر به خشم می آمد، اما خودش می دانست که این آرامش و سکوت نتیجه ترحم است و واقعیت هرگز تغییری نکرده است.
شاید از این جهت بود که او بیشتر به انزوا کشیده می شد. فکر می کنم تنها من بودم که هیچگاه از شباهت او به اسب با وجود این اگر من هم در دوستی با او پیش قدم نمی شدم و به سراغش نمی رفتم، او هرگز به طرف من نمی آمد. دیگر در بازی بچه ها شرکت نمی کرد و با کسی کاری نداشت. تنها وقتی که من به سراغ او می رفتم از خانه بیرون می آمد.
کوچه های خلوت را خوب می شناخت. از همین کوچه ها بود که مرا با خود به بیرون شهر می برد. در آنجا زمانی در اطراف کشتزارها، که خلوت بود، قدم می زدیم و در فراز و نشیب تپه های دور از شهر می دویدیم. وقتی من از دویدن خسته می شدم، او هنوز سر حال بود. من می نشستم و دویدن او را در طرف کشتزارها و پستی و بلندی تپه ها تماشا می کردم.
در هوا جست خیز می کرد وفریادهای بلند می کشید. من نگران حالش می شدم. همیشه فکر می کردم سرنوشت این جوان با این شکل و هیبت اسب آسا چه خواهد بود و او در آینده به چه کاری مشغول خواهد شد؟ با این مردمی که با نگاه های کنجکاو و پر از بدگمانی به او نگاه می کنند چگونه رفتار خواهد کرد؟ آیا ممکن است سالها در گوشه انزوا بماند و خودش را نشان ندهد و تنها در هوای تاریک و روشن غروب گاه در بیابان های خارج شهر، دور از چشم مردم به جست وخیز بپردازد و فریاد بکشد؟ خودش هم گرچه از این بابت چیزی نمی گفت اما به خوبی آشکار بود که از وضع استثنایی خود آگاه است. همین آگاهی موجب گریز او از مردم بود، تا جائی که کمتر به مدرسه می آمد و تا آنجا که می توانست برای این غیبت ها بهانه می تراشید.
در سال پنجم دبیرستان در امتحانات آخر سال دیگر موفقیتی نداشت؛ گرچه در سالهای پیش از آن هم لازم بود در تابستان ها کارکند تا موفق شود. ولی آن سال دیگر شکست او در امتحانات پایان کارش بود. سال ششم دیگر به مدرسه نیامد و در خانه ماند. شاید فکر می کرد اگر دیپلمش را بگیرد، این یک ورق کاغذی دردی از او دوا نخواهد کرد.
آن سال در غیبت او من دچار ناراحتی عجیبی شدم. پس از پنج سال تمام که با او بر سر یک میز نشسته بودم، یکباره خودم را تنها و بی پناه می دیدم. مثل این بود که دور و برم خالی شده بود و من در بیابانی پهناور رها شده بودم. برای گریز از این حالت هر روز پس از پایان وقت دبیرستان یکسر به خانه او به دیدارش می رفتم.
وضع طوری بود که پدر و مادر من هم که از این دوستی باخبر بودند، به او روی خوش نشان نمی دادند. گرچه از این موضوع چیزی به من نمی گفتند، ولی من خوب می فهمیدم که نمی خواهند من با کسی که چنان وضعی دارد رفت و آمد کنم.
در دلشان نسبت به او دلسوزی و ترحم وجود داشت ولی نمی خواستند پسرشان پا در زندگی کسی بگذارد که از مردم گریزان است و چهره اش را در تاریکی می پوشاند. حتی آنها زمانی خواستند مرا به دبیرستان دیگری بگذارند؛ بهانه شان این بود که آنجا بهتر است. اما من که می دانستم مقصودشان چیست زیر بار نرفتم و نخواستم او را تنها بگذارم. نمی دانم چطور بود که حس می کردم سرانجام اتفاقی برای او خواهد افتاد و او با این وضع نخواهد توانست مدتها سر کند.
تا اینکه یکی از روزهای ماه بهار به دیدارش رفتم. قافیه گرفته ای داشت. صدایش به طور عجیبی تغییر کرده بود. خیلی از کلماتش برایم نامفهوم بود. از خانه که بیرون آمدیم، به من پیشنهاد کرد که به بیرون شهر برویم و کمی قدم بزنیم.
طرف غروب بود. شاید یک ساعت دیگر هوا تاریک می شد. ما به طرف مغرب پیش می رفتیم. زمین پست و بلند بود و راه ما از بالای تپه ها می گذشت و در دو طرفمان عمق دره ها با سایه های تاریک قرار داشت. در برابرمان افق مغرب سرخ بود، با تکه ابرهای سیاه. مدتی هر دو ساکت بودیم. بعد من برگشتم و به او نگاه کردم. او دیگر یک اسب حسابی بود.
وقتی از او پرسیدم که به کجا می رویم، سرش را برگرداند و مرا نگاه کرد. درچشمانش دیگر نگاه آدمیزاد نبود. نگاهی بود از یک اسب بی زبان، نامفهوم و خالی از اندیشه ها و خواهش های آدمی. دلم فرو ریخت: من با یک اسب واقعی قدم می زدم. او به زحمت توانست به من حالی کند که دیگر خیال ندارد به شهر باز گردد. کلمات را به سختی ادا می کرد. صدایش از گلوی یک اسب بیرون می آمد. در همین وقت بود که خم شد و دست هایش را بر زمین گذاشت.
من چه می توانستم بکنم؟ آیا برایم ممکن بود او را به دنیای آدم ها باز گردانم؟ آیا می توانستم آن سر سنگین، آن هیکل اسبی را عوض کنم؟ یا می توانستم به مردم بگویم که رفتارشان را با او تغییر دهند؟ نه، این غیرممکن بود. تصمیم گرفتم به شهر بازگردم. اما او اصرار داشت که باز مدتی قدم بزنیم؛ وقتی من اظهار خستگی کردم مرا بر گرده اش سوار کرد و من تا آمدم به خود بجنبم ناگهان خیز برداشت. من به یال های بلند او چنگ انداختم. حالا او از بالای تپه ها چهار نعل می رفت و مرا بر پشتش می برد. صدای برخورد پاهایش با زمین در گوشم طنین می انداخت. در همان حالی که سرم را کنار گوش او گذاشته بودم، ترس وجودم را گرفته بود و در این اندیشه بودم که سرانجام کارم در این سواری به کجا خواهد کشید.
باد در گوش هایم صدا می کرد. در میان صفیر باد صدای نفس های تند او را که از بینی اش خارج می شد می شنیدم. نمی دانم این سواری چقدر طول کشید. یک ساعت بود؟ دو ساعت بود؟ یا اینکه همه شب را رفتیم؟ اینقدر می دانم که وقتی او در حاشیه دشتی هموار ایستاد، باز هنگام غروب بود. افق باز هم سرخ رنگ و پوشیده از ابرهای سیاه بود.
اما دشت برابرمان روشن بود. چمنزاری بود وسیع با کوه هائی در دوردست که چند اسب دیگر به آزادی و بدون زین وافسار در آنجا به چرا مشغول بودند. من با خستگی از اسب پیاده شدم و او به طرف اسب هایی رفت که به سویش می آمدند. با حیرت دیدم که اسب ها او را بو کردند و چرخی دورش زدند و بعد همه به صورت گله ای چهارنعل در چمنزار به حرکت درآمدند. یال هایشان از باد درهوا موج می زد و دم هایشان افشان بود. آنقدر دور رفتند که من مدتی آنها را کم کردم. بعد دوباره پیدایشان شد. رنگ او ازهمه درخشان تر بود. اسب سمندی بود با یال های بلند و دمی انبوه.
هوا داشت تاریک می شد و من در اندیشه تنهائی خود در آن سرزمین ناشناس بودم که اسب سمند پیش آمد. گرده اش خم شد و من دانستم که باید سوار شوم. باز با پنجه هایم یال هایش را در مشت گرفتم و باز سر بیخ گوشش گذاشتم؛ و بزودی حس کردم که در هوا پرواز می کنم. در گوش او خیی حرف ها زدم: از دوستیمان و از دوران مدرسه. از او خواستم به شهر باز گردد و به خانه اش برود. اما او بی اعتنا به این سخنان هوا را می شکافت و جلو می رفت.
دنبال ما اسب های دیگر به تاخت می آمدند و من بعضی از آنها را که از ما جلو می زدند می دیدم. سمند بادپا هوا را می شکافت و از بیابان های خلوت می گذشت. وقتی از زمین پرنشیب و فرازی عبور کردیم و از بالای یک تپه چراغ های شهر دیده شد، در خودم احساس آرامش کردم. ما در مرز شهر و بیابان بودیم. اسب سمند ایستاد و اسبان دیگر نیز کمی دورتر ایستادند، و من دانستم که باید پیاده شوم. آنقدرها تا شهر راه نبود. یک قدم که برمی داشتم به میان چراغ ها و خیابان های جدول بندی شده می رسیدم. گفتار بی فایده بود. ما دیگر زبان هم را نمی فهمیدیم.
او به دنیای اسب ها تعلق داشت و من باید به میان آدم ها برمی گشتم. به علامت خداحافظی و دوستی سال هایمان دستی از مهر بر پیشانی اش کشیدم. سرش را پائین آورد. نفس گرمش به صورتم رسید و دستم از اشکی که از چشمانش جاری بود تر شد. او به عادت گذشته مثل آدم ها گریه می کرد.
چندی گذشت. در این مدت من گاه و بیگاه به یاد دوست اسب خود می افتادم، کم کم وضع روحی ام طوری شد که همیشه به فکر سرنوشت او بودم. دلم می خواست که هر طور شده او را پیدا کنم.
عاقبت روزی زیر فشار این خواهش آزاردهنده دل به دریا زدم و از همان راهی که خیال می کردم مرا به آن چراگاه خواهد برد از شهر بیرون رفتم. ساعت ها راه رفتم و از تپه ها و دره ها گذشتم و بر بسیاری از سرزمین ها سر کشیدم. اما هرگز نتوانستم اطمینان پیدا کنم که به آن سرزمین رسیده ام. تنها در یک زمین هموار، در یک دشت پرت افتاده و خلوت و محصور در میان کوه ها که چمن ها و علف هایش خشک شده بود، ولی می شد تصور کرد که روزگاری چراگاهی بوده است، ایستادم. می توانستم به خودم بقبولانم که همان سرزمین است. مثل این بود که در کودکی آن را دیده باشم. یک چنین یادی از آن داشتم. اما از اسب ها خبری نبود. دشتی بود خلوت که پرنده در آن پر نمی زد. تنها صدای باد را می شنیدم که بوته های خشکیده را با خود می برد. در راه بازگشت از آنجا به مردی برخوردم. مسافری بود که کوله باری بر پشت، از دشت می گذشت. می گفت به خانه اش که در دهی در کوه های آن سوی دشت است می رود. از او درباره دشت و چراگاه اسبان پرسیدم. مرد فکری کرد و بعد سری تکان داد و گفت:
«بله، همین جاست. چند سال پیش چمن خوبی بود، اما از خشکسالی از دست رفت و حالا می بینید به چه روزی افتاده است؛ اسب ها را همان سال صاحبانشان آمدند و به شهر بردند و فروختند.»
عد تنها ماندم. دیگر دوستی مثل او نداشتم. شاید باز مدتی طول می کشید تا یکی مانند او که با من جور باشد پیدا شود. ولی دیگر احتیاجی هم به دوست نبود.
بهتر این بود که خودم به تنهایی در میان مردم آمد و شد کنم. تنها بودن بهتر از آن بود که باز بلایی به سر رفیقم بیاید و تنها بمانم. به خود فشار آوردم که این اتفاق را فراموش کنم. یک چیز هم در این کار به من کمک کرد و آن این بود که در یک سازمان دولتی به کار مشغول شدم. کار در اداره مدتی مرا سرگرم کرد، ولی بیهوده تصور می کردم که ممکن است آن پیشامد را فراموش کنم.
این موضوع گاه و بیگاه مثل آتشی که از بادی از زیر خاکستر بیرون بیاید، از لابلای گرفتاریهای زمانه خودش را نشان می داد. همین کافی بود که فیل من یاد هندوستان بیفتد و باز چند روزی همه حواسم دنبال آن روزها باشد. دست و دلم به کار نمی رفت و دلم می خواست از حال و روز او خبر داشته باشم و بدانم کجاست و چه می کند. باز به خود فشار می آوردم.
باز خود را سرگرم نشان می دادم تا مگر او و آن پیشامد مثل همه چیزهای کهنه فراموش شوند. به همین جهت بود که از رفتن به مسابقه های اسب دوانی، با علاقه فراوانی که به آن داشتم، چشم پوشیدم. به درشگه هائی که با اسب کشیده می شد سوار نشدم. به گری های اسبی نگاه نکردم و حتی از رفتن به میدان ها و کاروانسراهایی که در آنها اسبی وجود داشت خودداری کردم. اما همه کارها که دست من نبود. گاه می شد که غافلگیر با اسبی روبرو می شدم.
نمی شد که در برابر دیگران فرار کنم و بروم. خیلی به خودم فشار می آوردم که بایستم و اسب را ببینم. چند بار خیال کردم با او روبرو شده ام و رفیقم را در حال کشیدن گاری و یا درشگه ای دیده ام. در همهٔ آن سرهای سنگین و صروت های بزرگ استخوانی همان چشم های شرمناک وجود داشت که به آدمها نگاه نمی کردند. تصمیم گرفتم بر خودم مسلط باشم تا چنین پیشامدی همهٔ زندگی ام را به هم نریزد. مگر تنها من بودم که چنین حادثه ای را دیده بودم؟ مگر این همه مردمی که من میانشان می لولیدم و با آنها داد و ستد می کردم، خالی از این گونه اندیشه ها و خاطره ها بودند؟ نه!
اطمینان داشتم که بعضی از آنها از این گونه واقعه ها بسیار داشته اند. اگر می خواستند آنها را بگویند شاید ماه ها و سال ها طول می کشید. پس من نباید ضعف نشان بدهم و بگذارم یاد آن پیشامد مثل موریانه ای که از داخل چوب را می خورد روحم را بخورد و آنوقت ناگهان روزی مثل یک تیر پوسیده از پا درآیم. نه! اتفاقی افتاد. آدمی اسب شد. فرار کرد و از میان ما رفت و من رفیقی را از دست دادم. باشد. سرنوشت چنین بود. دنیا که به آخر نرسیده. من باید راه خودم را ادامه بدهم. این اسب اگر آزاد است و در چمن ها می دود و اگر بار می کشد و از آدم ها شلاق می خورد، مال دنیای اسب هاست و من که در دنیای آدم ها هستم باید با آدم ها باشم و مثل آنها قدم بردارم. بر اسب ها سوار شوم و از آنها بار بکشم و اگر اطاعت نکردند و خودشان را خسته نشان دادند، باید با شلاق و با چوب و حتی با لگد آنها را بزنم.
خیلی از این گونه اندیشه ها و بگومگوها با خودم داشتم. گاه یک بعد از ظهر تمام تنها در اتاقم قدم می زدم و با خودم به بحث و گفتگو می پرداختم. هزار دلیل می تراشیدم تا شاید راضی شوم و در عمق روحم در این باره هیچگونه لکه ای نباشد. وقتی که خیال می کردم راحت شده ام، تازه می دیدم در روی آن تخته سیاه خط ها و نوشته های درهم برهمی هست که پاک نشده اند. کوشش برای پاک کردن آنها بی ثمر است. باز محکم به روی آنها دست می کشیدم، باز فشار می آوردم. پوشش غبارمانندی روی آنها را می گرفت. خیال می کردم تمام شده است. اما چند لحظه بعد، فقط چند لحظه، آن خط ها و نوشته ها باز بیرون می زدند، تندتر و پررنگ تر.
در میان تمام این تردیدها و نگرانی ها تنها به یک چیز اطمینان داشتم و آن این بود که خاطرم جمع بود که سرانجام روزی، به طریقی، دوباره با او روبرو خواهم شد و یکی از ما، من یا او، در پیشامد تازه حرف هایش را خواهد زد و کارش تمام خواهد شد.
همین طور هم شد و آن چنین پیش آمد که صاحب خانه ای که من در آن زندگی می کردم از من خواست که در جستجوی خانه دیگری باشم. می گفت که به خانه اش احتیاج دارد. من پس از مدتی سرگردانی خانه ای پیدا کردم و روزی تصمیم گرفتم اسباب و خرده ریزم را جمع کرده از آن خانه بروم. برای این کار کسی بود که به من کمک می کرد و من با اطمینان خاطر به خانه تازه رفتم و به انتظار رسیدن اسباب بودم که آن مرد سراسیمه خبر آورد که گاری اسباب کشی واژگون شده و اسباب در میان گل و لای کوچه ریخته است.
دلم فرو ریخت. ترسی مبهم در روحم جوشید. نمی دانستم از ریختن اسباب دچار دلهره شدم یا از شنیدن اسم گاری. به هر صورت همراه او رفتم و در کوچه باریکی به گاری واژگون شده رسیدم. گاریچی که اسباب را در کنار کوچه جمع کرده بود، وقتی چشمش به من افتاد، پیش رفت و لگدی محکم بر شکم اسب گاری زد و گفت:
«این لامذهب دستش در این سوراخ راه آب رفت و به زمین افتاد و گاری وارونه شد.»
دیگر نگذاشتم حرفش را بزند. پیش رفتم تا اسب را از نزدیک ببینم. همان اسب بود. با این تفاوت که از فشار و سنگینی کار استخوان های کفل و دنده هایش بیرون زده بود و رنگ سمند طلائی اش در زیر پوششی از گرد و خاک و گل و لای تیره و چرک دیده می شد. وقتی برای اطمینان از این پندار سر پیش بردم که صورتش را ببینم، به چشمانم نگاه کرد. نگاهی شرمگین، سنگین، پر از نومیدی و مملو از سرزنش، چه کاری از من ساخته بود؟ اسبی بود مال دیگری با دست و پایی شکسته. من باید اسبابم را جمع می کردم و به خانهٔ تازه ام می رفتم.
و حالا سال ها از آن پیشامد می گذرد. رفیق اسب من حتماً مرده است و من به یاد او در و دیوار اتاقم را از عکس ها و تابلوهای گوناگون اسب ها پوشانده ام: اسب هایی که می دوند، اسب هایی که چرا می کنند، اسب هائی که سینه بر سینه مالبند گاری ها داده و بارهای سنگین را از یک شیب تند بالا می کشند و اسب هائی که در زیر فشار و سنگینی بارها در میان گل و لای غلتیده اند و دست و پایشان شکسته است،
منبع:آفتاب
اسبها دارای خصوصیات و احساسات فردی هستند. آنها موجوداتی میکانیکی با مجموعه ای از الگوهای رفتاری نیستند ،پس عادات بدی را در زمان های مختلف از خود نشان می دهند. عادات بد عموما نتیجه شرایط تعلیمی یا وضعیتی است. اسبها با رفتار بد به دنیا نیامده اند. این ما انسانها هستیم که گاهی این رفتارها را به آنها تحمیل می کنیم.
عادات بد در اصطبل اغلب به علت خستگی ایجاد می شود. درمان چنین مشکلی باید اولین مسیری باشد که طی می کنیم. البته ، واضح است اجتناب و جلوگیری از چنین مشکلاتی در درجه اول ایجاد تحریکات منظم و متناسب برای اسب است.
گاز گرفتن آخور زمانی روی می دهد که حیوان جسم مادی ( در آخور ، دستگاه تغذیه و غیره ) را با دندان هایش محکم می گیرد و نفس نفس می زند. نتیجه این حرکت دندان های لب پریده و فرسوده جلویی و مشکلات مزاجی مانند التهاب روده بزرگ یا نفخ را موجب می شود. از گاز گرفتن آخور با تسکین کسالت حیوان یا توسط پوشش دادن سطوح جذاب با ماده ای بد طعم اما بی ضرر جلوگیری می شود.
این عمل نیز عموما ناشی از خستگی است که حیوان به طور مستمر سر و بدنش را به اطاف می جنباند. در حالات شدیدتر ، این کار موجب استرس و از دست دادن سلامتی اسب می شود. از بین بردن این حرکت در اسبها که عادتی جدی و پایدار است مشکل می باشد و گاهی اوقات غیر قابل درمان به حساب می آید. با نصب یک نرده v شکل در قسمت الایی در آخور می توان از جلو و عقب رفتن اسب جلوگیری نمود ، هر چند که اغلب اسبها در این صورت به عقب رفته و به مارپیچ رفتن در آخور ادامه می دهند.
راه دیگر بر طرف نمودن این علائم ، دادن وعده های منظم غذایی کوچک به اسب است تا حیوان را مشغول نگاه داریم.پاره کردن قالیچه و خوردن محل کاه و پوشال نیز از علائم خستگی هستند. به طور کلی مشغول نگه داشتن حیوان با تمرینات منظمو وعده هایی غذایی مکرر ، بهترین درمان برای این عادات است.تعویض محل کاه و پوشال با شیء ای غیر خوردنی مثل کاغذ روش دیگری برای مایوس نمودن اسب از خوردن محل کاه و پو شال است. هدف اصلی باید از بین بردن دلایل پنهان خستگی باشد تا از وقوع عادت های بد بیشتر جلوگیری کنیم.
اسبها مشکلات سوارکاری بسیاری می توانند ایجاد کنند. چنین عاداتی اکثرا نتیجه درد قلبی ، عادت بد و یا تعلیم نا کافی می باشد.بسیاری از اسبها عادت آزار دهنده ای را در خود افزایش داده اند. این عادت راه رفتن در هنگام سوار شدن بر آنها است. این کار احتمالا به علت ضربه خوردن به دنده ها یا کشیده شدن دهنه در زمان سوار شدن در گذشته است. در این صورت ، نمی توان اشب را به خاطر سر پیچی مقصر دانست . اکنون ضروری است که اسب را دوباره تعلیم داده و به او اطمینان خاطر داد که هر زمان سوار او می شوید هیچ دردی نخواهد داشت. به همین شکل ، ناراحتی ناشی از قرار دادنساز و برگ است به شکل نا مناسب موجب بی قراری و بالا و پائین پریدن حیوان می شود. یراق اسب باید به طور منظم بازرسی شودتا از هماهنگی و تناسب آن اطمینان حاصل شود.
این حرکت نمونه ای است از رجوع اسب به غریزه خود که از شیئ بالقوه نگران کننده دوری می کند. در این حالت ، باید به اسب اطمینان خاطری به گونه ای نرم و ملایم اما جدی و قطعی داد. این حرکت برای اسبهایی که مجاز به بدرفتاری و سر باز زدن در گذشته بوده اند ، حرکتی عادی است.
عادت بسیار خطرناکی است که بسیاری از اسبها از خود نشان میدهند. به طوری که بسیار رایج است. رم کردن نتیجه عدم تناسب یراق و استفاده تند و خشن از دهنه که به جای سلطه سوارکار حیوان را به درگیری با سوارکار تشویق می کند. همچنین هنگامی که اسب ترسیده است به غریزه رم کردن رجوع می کند. حیوان برای این کار نباید تنبیه شود بلکه یک غریزه کاملا طبیعی است و به اطمینان بخشی متین و با وقاری نیاز دارد.
از آنجائی که اسب بیشتر اوقات شبانه روز را در اصطبل بسر می برد محل نگهداری او باید دارای شرایط زیر باشد :
۱) آفتابگیر باشد ، تا هم خود اسب و هم محیط اطراف او در معرض تابش نور خورشید بوده و در معرض امراض ناشی از عدم تابش نور قرار نگیرد. اسب بطور مداوم خود را تخلیه میکند و محیطی مناسب برای رشد و نمو میکروبها بوجود می آورد و میکروب امراضی از قبیل کزاز در محیط آلوده اصطبلی بدون نور آفتاب ، براحتی زندگی می کنند.
۲) دارای فضای کافی بوده تا اسب براحتی در آن گردش کرده و بخوابد و بلند شود . اسبها در صورت احساس امنیت و داشتن فضای کافی براحتی می خوابند .
۳) حرارت ثابتی داشته باشد .
۴) دیوارهای آن از مصالحی ساخته شده باشد که در اثر سایش اندامهای اسب با آنها ،او را زخمی نکند .
۵) آخورها و کف آن قابل شستشو باشد و هر چند روز یکبار بخصوص آخورها ، تمیز شوند . بستر نرم و پوشیده از کلش یا خاک اره باشد تا براحتی قابل حمل و نقل بوده و هرچند روز یکبار تعویض شوند .
۶) درب و یا دربها به اندازه کافی فضا برای ورود و خروج اسب داشته باشند .
۷) حصارهای بین اتاقکها طوری تعبیه شوند که اسبها براحتی یکدیگر را دیده و از مصاحبت با یکدیگر لذت ببرند .
مزرعه ، پادوک یا مرتع: اسبها باید مدتی آزادانه در مرتع ، مزرعه ، پادوکها رها باشند . گذشته از علف که غذای طبیعی اسب است ، وقت گذرانی در محوطه باز به او آرامش می دهد . بعضی از اسبها به طور دائم آزاد هستند و برخی به تناوب ، هفته ای یا ماهی را آزادانه سر می کنند . اسبهای درون اصطبلی که تمام مدت هم زیر فشار کار هستند معمولا تعطیلات خود را در محوطه آزاد می گذرانند . مهم نیست اسب چه مدت آزاد باشد ، مهم این است که اطمینان داشته باشیم حصار محوطه ای که در آن رها شده ایمن است.
آنچه را که باید درفضای آزاد مد نظر داشت ، قبل از آنکه اسب را رها کنیم نکاتی زیر است :
۱) حصار
دو نکته اساسی دررابطه با حصار وجود دارد ، اول اینکه به اسب آسیب نرساند ، دوم امکان فرار نداشته باشد . حصاری که به درستی تعبیه نشده است ، اسب را به مخاطره انداخته ، به او آسیب هم می زند . هر حصار نا امنی ممکن است باعث شود تا اسب با پریدن از روی آن ، شکستن آن یا فشار و پائین کشیدن آن ، فرار کند .
۲) حصارهائی که پایه های عمودی و اتصال های افقی چوبی دارند
این نوع حصارها گرانترین و بهترین نوع حصار محسوب می شوند . در این نوع حصارها دو یا سه نرده روی دو پایه نصب می شوند . این نوع حصارها پس از نصب باید به درستی نگهداری شده و هر پایه یا نرده شکسته بلافاسله ترمیم و یا جایگزین شود . چوب های این نوع حصار باید ایزوله شوند تا در مقابل هوا و جویدن اسب مقاومت کنند.
۳) پایه های چوبی و سیم:
هزینه این نوع حصارها کمتر است. ممکن است ردیف بالا را نرده چوبی استفاده کرد و یا سه یا چهار ردیف
سیم از روی هر پایه عبور داد . سیم ها باید به خوبی کشیده شده و روی هر یک از پایه ها محکم شوند . ارتفاع سیم ردیف زیرین از زمین در حدود ۴۵ سانتیمتر است تا اسب نتواند دست و پای خود را از زیر رد کرده و گیر بیفتد. اگر ارتفاع سیم زیرین بیش از حد باشد ، ممکن است اسب سر خود را هم از زیر آن رد کند .
۴) حصار های الکتریکی:
این نوع حصارها بیشتر برای تفکیک استفاده می شود و زمانی کاربرد دارد که اسب از وجود آن آگاه بوده و به عملکرد آن پی ببرد .
در این نوع حصارها احتمال خطر برای انسان و بخصوص اطفال وجود دارد . بهترین روش نمایان کردن چشم انداز آنست که در فواصلی علامتی از پارچه یا پلاستیک به آن وصل می کنند .
۵) درختچه
این نوع حصار باید به اندازه کافی انبوه باشد تا امکان فرار را از اسب بگیرد و در عین حال باید در تعبیه درختچه هائی استفاده کرد که سمی نبوده و تیغ و خار آنها اسب را به خطر نیاندازد . از این نوع حصارها بعنوان سرپناه هم می توان استفاده کرد .
۶) دیوار
عرض و ارتفاع این دیوارها باید طوری باشد که هم جلوی پریدن اسب از روی آنها را گرفته و هم در اثر لگد زدن نریزد .
۱) حصارهای توری
این نوع حصارها اسب را ترغیب می کنند که دست یا پای خود را داخل آن فرو کرده و گیر بیفتد.
ویا حصارهائی که پایه های نرده مانند نوک تیز دارند و نرده های آن هم سیمی است ، سرهای نوک تیز پایه های این نوع حصارها اسب را زخمی میکنند.
۲) سیم خاردار
از این نوع حصارها در اغلب مراتع استفاده می شود . اگر اسب خود را برای خاراندن به خارهای این سیم بمالد زخمی می شود . اگر از این نوع حصار استفاده کردید باید از استحکام سیم ها بطور دائم اطمینان داشته باشید. سیم ها باید محکم و کاملا کشیده شده باشند . اگر سیم از جای خود رها و آزاد شود ، به دو ردست و پای اسب پیچیده و آن را به شدت زخمی می کند. اطراف خارجی حصار هم باید بطور دائم مراقبت شود تا علوفه در دسترس اسب به هنگام کشیدن سرش به بیرون برای چریدن آنها سمی نبوده و آسیب رسان هم نیستند. هر نوع نارسائی در حصار باید به فوریت برطرف شود .
۳ )دروازه
دروازه باید به اندازه کافی عریض باشد تا اسب ها و خودروها یه راحتی از آن عبور کنند و همواره در شرایط مناسب باشد تا در استفاده از آن به زحمت نیفتیم . دروازه باید طوری تعبیه شود که انسانها به عبور از روی آن تشویق نشوند . اینگونه دروازها گاهی از لولا و یا از جا در رفته غیر قابل استفاده می شوند . چفت ها باید بالا و پائین تعبیه شود تا در لنگر نیاندازد.
موقعیت قرار گرفتن درب ورودی برای دسترسی بسیار اهمیت دارد . درب ورودی که رو به جاده ای پر رفت و آمد تعبیه شده چندان قابل توجه نیست . برای عبور و مرور اسبها ایجاد خطر کرده و دزدی اسب را هم ساده تر می کند .
دسترسی به درب ورودی باید راحت ، ساده و دارای امنیت کافی باشد .
اسب عرب ایران (Persian Arab) خصوصیات ظاهری: پیشانی عریض، کمی برجسته و مسطح، روی بینی کوژ و صاف، گوش کوچکتر از گوش ترکمن، چشم درشت، گرد با حدقه برجسته، گونه مشخص و گرد، اتصال سر و گردن قوی، گردن قوئی و شمشیری شکل میباشد.
اسب نژاد کرد ایران بر طبق نوشته های جهانگردان و مورخین از هرودت گرفته تا معاصرین ، به اقصی نقاط دنیا انتقال یافته و خون آن در شریانهای اسبهای دنیا جریان دارد. اسب کرد از اسبهای توانای ارزشمند و پرخون دنیا محسوب گردیده و مبدا و منشا آن ایران می باشد . گرچه در خیلی از منابع نامی از آن برده نشده است . معمولاً برای اسب کرد سه تیره مطرح می گردد که عبارتند از :